AhooraAhoora، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

تقدیم به فرشته آسمونیمون

تولد یک سالگی

خلبان کوچولوی من تولدت روز سالگرد ازدواج مامان و بابا یک هفته بعد از عید فطر برگزار شد . یه جمع خودمونی بود که خیلی خوش گذشت شما هم از یک ساعت مونده به تولد شروع کردی به رقصیدن تا اینکه مهمون ها تک تک اومدن و وقتی جمعمون تکمیل شد انقدر خسته شدی که خوابیدی ولی میزبان کوچولومون نیم ساعته بیدار شد انگاریفهمیده بودی یه خبراییه و همش ذوق می کردی و خوب همکاری کردی فقط یه عکس تکی درست و حسابی نزاشتی ازت بگیریم همش تو بغل بودی . اینم تزئینات تمت که کار دست خودمه خیلی خوب از آب در نیومد چون شما نمی زاشتی تو روز بساطم رو پهن کنم و همشون رو پاره می کردی و یا اینکه هر چی من بر می داشتم  رو میخواستی فرقی هم برات نمی کر...
26 مرداد 1392

اهورای من

ببخشید عشقم که دیر به دیر می یام برات می نویسم نمی دونی بابا چقدر برات برنامه داره فعلا فقط بابا و دایی امیرت هستن که به اسم صدات می کنن خیلی ها هنوز با اسمت کنار نیومدن ولی من می دونم وقتی که بیایی از همشون دلبری می کنی و عاشق خودت و اسمت می شن ،بابا که بهت می گه آقا اهورا بدون پیشوند آقا هم صدات نمی کنه و منم بهت می گم مرد کوچولوی من . امسال عید با همه سال های دیگه برام فرق می کنه چون سر سفره هفت سین سه نفر هستیم تازه به ماهی های تنگ هم گفتم که حق ندارن زود بمیرن و باید زنده بمونن تا تو بیایی . مرد کوچولوی من الان دیگه 20 هفتت تموم شده باورم نمی شه که نیمی از دوران بارداری رو با هم گذروندیم  بی صبرانه منتظر اومدنت هستم نازنینم ...
29 اسفند 1390

هورااااااا صاحب یه گل پسر شدیم

خوبی عزیز دلم ؟ نمی دونم از کجا برات بگم اول اینکه خیلی شیطون شدی دیشب نزاشتی تا صبح بخوابم بابای بیچاره هم خوابش نبرد بد جوری کمرم گرفته بود همش خیالات برم داشته بود که نکنه برات اتفاق بدی افتاده باشه و فردا صبح که می رم سونو دیگه تو رو نداشته باشم واسه خودم خل شده بودم .صبح زود خاله زینب رفت برام سونو وقت گرفت تا اینکه بابایی زنگ زد و گفت نوبتم نفره سومه خیلی ذوق کردم آخه همیشه کم کم 4 ساعت تو سونوگرافی معطل می شدم سریع به مامان معصوم زنگ زدم تا اونم از خونه راه بیافته منم راه افتادم تا رسیدم به مرکز سونوگرافی بابا هم رسید بعد مامان معصوم هم اومد وای نمی دونی چه کیفی داشت همه پیشم بودن رفتیم تو اتاق و دکتر شروع کرد به سونو کردن بابا هم داش...
13 اسفند 1390

عشق مامان سلام

امروز رفتم دکتر تا صدای قلبتو شنید گفت این وروجک خیلی تخسه ، بعد وزنم رو گرفت تو این چهار ماه 2 کیلو اضافه کردم به نظر دکتر متناسب و خوبه چون سه ماهه اول اصلا اضافه وزن نداشتم و فقط تو ماه چهارم 2 کیلو اضافه کردم . قربونت برم یکم دلم آروم گرفت که حالت خوبه خوبه ، راستی مامانی اون تو چه خبره چی کار می کنی جات راحته ؟ نی نی جونم منو ببخش که صبح زود بیدارت می کنم می یارمت سر کار و تا بعد از ظهر هم مجبورم بشینم پشت میز و به تو فشار بیاد شبم که می رم خونه مجبورم به کارهای خونه و بابا مجید برسم ولی خوب بهتر از اینه که یه مامان تنبل داشته باشی اینجوری تو هم از اون اول کاری می شی هر چند فکر کنم به اندازه کافی شیطون هستی .دکتر برام س...
9 اسفند 1390

دلم برات بد جور تنگیده

عزیز دلم بد جوری هواتو کردم ، دارم لحظه شماری می کنم تا دو روزه دیگه که برم دکتر و دوباره صدای اون قلب کوچولوتو بشنوم . راستی تا طی هفته آینده حتما می رم سونو و می فهمم تو شازده پسری یا پرنسس . امروز 17 هفته تمامه که تو همراهمی یعنی 4 ماه  کاش روزها زودتر بگذره، بابا هم دیگه طاقت نداره همش می گه چقدر این وروجک ما رو منتظر می زاره پس کی می خواد بیاد پیشمون ، بابا انقدر دوستت داره که چند روز پیش باعث شد برای اولین بار بهت حسودی کنم .راستی یادم رفته بهت بگم داری صاحب یه همبازی می شی که احتمالاً فقط 40 روز ازش بزرگتری این همبازی نی نی عمه کوچیکته . مامانی هر روز عکس های سونوت رو نگاه می کنم انقدر که کاغذ سونوگ...
7 اسفند 1390

سونو NT

وروجکم سلام امروز صبح مامان معصوم زودتر رفت تا برای سونو وقت بگیره تا من دیرتر برم و بتونم یکم بخوابم اما دلم طاقت نیاورد زود پاشدم ساعت 9 اونجا بودم ولی ساعت 12:30 وقتمون شد نمی دونی چه لذتی داشت دیدنت همش وول می خوردی باور نمی کردم یه همچین موجود نازی همیشه همراهمه و جزئی از وجودمه . مامان معصوم داشت از مانتیور دکتر فیلم می گرفت که دو بار بابا زنگ زد و هی فیلم قطع شد شیطونکم فکر کنم با بابات تله پاتی داری و بهش همون موقع از راه دور ابراز وجود کردی . خانم دکتر گفت همه چی نرمال و طبیعیه و معده ات هم داره کار می کنه و استخوون بینی ات هم تشکیل شده ضخامت NT که مخصوص به پشت گردنه هم اندازه اش نرمال بود ولی گفت ما می تونیم 80 درصد اطمینان بدیم ب...
15 بهمن 1390

تولد مامان

عشق من تولد من و بابا تو ماه بهمنه با تفاوت 6 روز . امسال تولد نگرفتیم ولی آخر شب خواهرهای بابا و مامان بزرگت اومدن پیشمون مامان و بابای منم شب قبلش اومدن بابا کیک و گل برام خرید و منم 26 سال رو تموم کردم . راستی این هفته رفتم دکتر با گوشیش دنبال صدای قلب تو می گشت یه چند دقیقه ای طول کشید تا پیدات کنه تو همون چند دقیقه از استرس اینکه یه وقت اتفاقی برات افتاده باشه سر درد بدی گرفتم که تا شب ادامه داشت حالا می فهمم مامانم چقدر برام زحمت کشیده تا بزرگم کنه یه لحظه فکر اینکه تو دیگه نیستی داشت دیوونه ام میکرد که خانم دکتر گفت این وروجک تو ما رو دنبال خودش می کشونه و ما بدو و این بدو که یه هو صدای قلب نازت رو شنیدم خیلی لذت بخش بود د...
10 بهمن 1390

تولد بابا

امروز تولد بابا است پریروز یه برف خیلی قشنگ اومد . صبح که داشتم می اومدم سرکار خیلی مواظب بودم که یه وقت زمین نخورم آخه زمین ها همه یخ زده بودند . برای بابا دو تا پلیور خریدم ایشا الله سال دیگه سه تایی با هم جشن می گیریم بابا 28 سالش تموم شد کم کم داره بزرگ می شه مثل تو که داری تند تند بزرگ می شی . ...
4 بهمن 1390

اولین مسافرت

سلام جوجوی من اولین مسافرتت  تو دل مامان بود با خانواده بابا رفتیم عباس آباد یه سفر دو روزه خیلی خوش گذشت ولی من همش نگران تو بودم تو کل راه تو ماشین دستم رو گذاشته بودم رو تو و همش فکر می کردم تکونای ماشین اذیتت میکنه ولی خوب خدا رو شکر صحیح سلامت برگشتیم فقط من این دو روز از دندون درد مردم  و به خاطر تو که یه وقت اذیت نشی هیچ مسکنی هم نمی خوردم راستی نمی دونی بابا اونجا چقدر شیطونی می کرد همش سوار تاب های تارزانی می شد که به یه درخت رو دره نصب شده بود همه ما از هیجان فقط جیغ می زدیم آخه خیلی خطرناک بود بعد هم که می خواست پیاده شه آویزون از تاب می موند آخه با زمین فاصله داشت یه دفعه انقدر اوج می گرفت که نوک پاهاشو به نوک درخت های...
25 دی 1390